کاش می فهمیدی
اونی که برای به دست آوردن محبت تو حاضره تنش رو در اختیارت بذاره فاحشه نیست و اونی که به خاطر به دنبال خودش کشوندنتو تنش رو ازت صید زده باکره نیست
من به فاحشه بودن ذهن زنان باکره
و باکره بودن ذهن زنان فاحشه ایمان دارم
دکتر شریعتی
اونی که برای به دست آوردن محبت تو حاضره تنش رو در اختیارت بذاره فاحشه نیست و اونی که به خاطر به دنبال خودش کشوندنتو تنش رو ازت صید زده باکره نیست
من به فاحشه بودن ذهن زنان باکره
و باکره بودن ذهن زنان فاحشه ایمان دارم
دکتر شریعتی
گویند روزی مجنون از کوچه ای میگذشت به او گفتند که لیلی امروز به فقرا غذا میدهد مجنون کاسه خود را برداشت خود را به گدایی زد و در صف گدایان نشست هنگامی که کاسه او را به لیلی دادند لیلی از صاحب کاسه پرسید به او گفتند کاسه مجنوناست لیلی کاسه را به زمین زد و کاسه شکست .
وقتی به مجنون گفتندخوشحال شد همه تعجب کردند و علت کار مجنون را پرسیدن .
مجنون گفت فهمیدم لیلی هم من را دوست دارد همه به او خندیدند و او را دیوانه خطاب کردند مجنون گفت
اگر با دیگرانش بود میلی
چرا ظرف مرا بشکست لیلی
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهای است
ببین مرگ مرا در خود که مرگمن تماشایی است
دوست دارم شمع باشم ، در دل شب ها بسوزم
روشنی بخشم به جمعی و خود تنها بسوزم
خداوندا تو که نه مرا میکشی و نه مراد مرا میدهی و نه نگاه می کنی پس حداقل آزارم نده فقط تا می توانی کمکم کن .....کمکم کن.....
باز استاد سرزنش وار به من مینگرد
باز درچهره ی من می خواند که چه ها در دل من می گذرد
می کند مطلب خود را دنبال ، بچه ها عشق ، گناه است... گناه....
وای اگر بد دل نو خواسته ای ، لشکر عشق بتازد مینشینم همه ساعت خاموش
مبصر چو اسمم را خواند: بی خبر داد کشیدم غائب ...
بچه ها همگی خندیدند که جنون گشته به طفل غائب
بچه ها هیچ نمی دانستند که من اینجا و دلم جایی دگر
دل آنها پی درس و کتاب ، دل من در پی سودای دگر
یاد آن روز قشنگ که تو را دیدم در جامه ی زرد
تو سخن گفتی اما نه ز عشق ، من سخن گفتم اما نه ز درد
یاد آن روز قشنگ ...
باز استاد سرزنش وار به من می نگرد باز در چهره ی من می خواند
که چه ها در دل من می گذرد...
زندگی دفتری از خاطره هاست .....یک نفر در دل شب یک نفر در دل خاک
یک نفر همدم خوشبختی هاست یک نفر همدم خوشبختی هاست چشم تا باز کنیم عمرمان میگذرد ما همه همسفریم
دلدارم به دیدارم آمد و شب را به دیدار ماندم و گفت تو که شب وصل را بیدار ماندی شب هجر را چگونه خواهی ماند
شب وصل است و مینالم که شاید چرخ پندارد
که امشب هم شب هجر است و دیر آرد به پایانش
او را درون قلبم حس کردم و به خویش وعده های دوستی با او را میدادم امان از خوشباوری از اینکه یکی را در درون خود حس کنی ولی امکان دست یافتن به او برایت ممکن نباشد .
اینقدر امروز و فردا میکنی تا اینکه نشانه ای از دوستی با او را پیدا کنی وقتی نبض دستانش را حس میکنی نبض از کار افتاده ات به کار می افتد چقدر زیباست وقتی صدای تپش قلبش را میشنوی مثل اوج گرفتن در آسمان است .من این اوج را دوست دارم پریدن و پرواز با او را دوست دارم .میخواهم فریاد بزنم و به همه بگویم که چقدر دوستش دارم و هرگز حس دستانش را با هیچ حسی عوض نخواهم کرد .........نخواهم کرد.
چه غروب غمگینی دارد آسمان به گمانم که آسمان نیز دلش گرفته است ، از چه چیز ، نمیدانم ؟ ولی این را میدانم که آسمان هم اشک هایش جاری است و قطرات همچنین از چشمانش میریزد . اکنون در غروب خیالین قلبم سوار بر پرنده ها میشوم تا شاید بتوانم بدین گونه زیبایی یارم را توصیف نمایم در کنار قلبم کلبه هی خیمه زده است کلبه ای سرد و خاموشین کلبه ای که دوست دارد بانگ و آوای خویش تن را به گوش همگان فریاد بزند در درون این کلبه قلبی وجود دارد و در درون این قلب یک دل دلی که تمتم وجودم از وجودش و تمام هستی ام از هستی اش می باشد . این دل چند روزی است که گرفته است و دور تا دور کلبه ی کوچکم را چمن زاز هایی که آهنگ جدایی را مینوازند زا گرفته است به نظر دل کوچک کلبه ام فقر یعنی نداشتن جرعه ای از شراب جام دوست و یا نداشتن عکسی از محبوب ولی حسم چیز دیگری میزوازد نم نم قطرات باران بر زمین مافتد ، قطراتی که حاکی از عشق به معشوق هستن و دل کوچک کلبه ی من همچنان با عشق زنده است....
غرق در اشکم بستی و جسم زخم خورده ی فولادین مرا با همان زنجیره های آنین بر حصار به بند کشیدی ،
دیشب تو در خواب نگاهم را با نگاهت ، دستانم را با دستانت و احساسم را با احساست بدرقه نکردی! پس من به چه دل خوش کنم ؟ ای یاد آور درد و غربت غریبی من و ای تار و پود تنیده بر جسم رهایم کن...
دیشب تو در خواب شیشه ی بلورین احساسم را شکستی و با نگاهی سرد تا ابد مرا ترک گفتی و حتی گلدان خاطراتم را ، تنها یادگار برجای مانده از دوستی هایمان را با شیشه ای از سنگ دلی شکستی و خاک گلدانم را به باد دادی...
دیشب تو در خواب نگاه دیگری را با نگا های نگران من و دستان دیگری را با دستان پر از التماس من ترجیح دادی و گل فرش احساسم را به ساحل رود و طغیان سرکش آبشار سپردی و برای همیشه ساحل تو فانی ام را رها کردی...
دیشب تو در خواب تنها دیوار پوشالی کلبه ام را تنها خوانمانمان را سوزاندی و مرا تا ابد از تکیه گاه زندگانیم و دیدار واقعی کلبه ام دریغ کردی.....
دل من دیر زمانی است که میپندارد
دوستی نیرنگی است مثل نیلوفر ناز
ساقه ی طرد ظریفی دارد....
بی گمان سنگ دل است آنکه رو به امید دارد
زندگی گرمی دل های بهم پیوسته است
تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است....
روزگاریست که در خلوت آینه ها به حسرت از نگاهت به خوابهای عاشقانه تو باز دلخوش کرده ام.
به همان دستهای پر مهر و محبت که از تلخیهای دل من به آرامش میگذشتو نوازش میشد به تمام
لحظه های با تو بودن در کنج خلوت نشین به سا یه ای خندان دلتنگم.
به لحظه لحظه زندگی با تو حتی به سیاه ترین نقطه قلب من که تو را می رنجاند و گاه از خشم می
خنداند محتاجم.
باز به پا بوس مهر است نگاهت دردمند خنده هایت هستم ای دوست